زندگی سروصدا است و همچنین سکوت.
اما برای من، سکوت هرگز واقعا ساکت نیست، زیرا من وزوز گوش دارم. صدای زنگ ثابت و بیپایانی در گوش راست من حدود ۸ کیلو هرتز است.
بنابراین، بله، زندگی سروصدا است.
اما از زمانی که زنگ شروع شد، کمتر و کمتر به سکوت مانند نبود صدا فکر میکنم. و اکنون، من به آن بیشتر شبیه یک مفهوم انتزاعی و دستنیافتنی مانند دمای صفر مطلق یا یک ماشین حرکت دائمی فکر میکنم.
چیزی است که وجود ندارد.
اما هر چند وقت یک بار، به شیوهای غیرواقعی، هوس سکوت مطلق میکنم.
افکاری از این دست به ذهنم میرسد که اگر میتوانستم یک لحظه سکوت محض داشته باشم، آنگاه میتوانستم همه چیز را بفهمم. آنوقت همین کافی خواهد بود. و بعد شاید من نیز کافی باشم.
این افکار همیشه به چیزی کمی بیشتر از چیزی فشار میآورند. حتی اگر بر آن چیز هیچ کنترلی نداشته باشیم.
بنابراین وقتی متوجه این ولع در خودم میشوم، سعی میکنم به یاد بیاورم که میتوانم چیزهایی را بدون واکنش به آنها تجربه کنم.
میتوانم متوجه شوم که چگونه هر تجربهای که دارم به عنوان یک احساس مستقیم و ذهنی اتفاق میافتد. و این اتفاق میافتد چون من اینجا هستم، زیرا که من بخشی از آن هستم. چیزها برای من اتفاق نمیافتد، به مانند من اتفاق میافتد.
و وقتی این را به یاد میآورم، احساس جدایی یا انزوا از محیط نمیکنم، اما احساس میکنم بخشی از آن هستم.
احساس میکنم، متصل هستم. زیرا چیزی به نام سکوت وجود ندارد.